پسر زمستان

اول از همه، هرکی این پست رو می‌خونه، رسماً به این چالش دعوت شده! اگه دلت می‌خواد آخرین پستای بقیه رو هم ببینی، به جمع وبلاگنویسا توی گروه تلگرامیمون (Weblognevisha) بیا و وبلاگت رو تو ربات ثبت کن. متن پیام ها رو هم می‌تونی هرجور دلت خواست شخصی‌سازی کنی، چون اینجا قراره خودمون باشیم!

 

بریم سراغ اصل ماجرا... اگه قرار بود من، همین آدمی که داره این خط‌ها رو می‌نویسه، یه اپلیکیشن باشم، قطعاً یه اپلیکیشن بی‌سر و صدا ولی همیشه در صحنه بودم.

نه از اون اپایی که با نوتیف و ویبره، مغزتو می‌خورن،

از اونایی که وقتی حال دلت ابریه، یهو بی‌هوا یه پیام می‌فرستن:

"برو یه لیوان چای بریز، بعد بیا حرف بزنیم."

ظاهر ساده، فونت راحت، رنگای خنثی. ولی هر گوشه‌ش پر از جادو.

تو تنظیماتم یه گزینه داشتم به اسم "حالت خلوت"، وقتی فعالش می‌کردی، همه چی ساکت می‌شد. هیچ صدایی نمی‌اومد جز فکرای خودت.

یه بخش داشتم به اسم "نوشته‌های نیمه‌کاره"، که متنایی که شروع کردی و نزدی تمومشون، اونجا آروم می‌موندن، تا یه روزی دوباره برگردی پیششون.

و یه بخش عجیب‌تر... به اسم "اگه جای تو بودم"، که توش نظر نمی‌دادم، فقط چندتا سؤال می‌پرسیدم که جوابش، دقیقاً چیزی بود که خودت از خودت مخفی کرده بودی.

نهایتاً، من یه اپی می‌بودم که شاید توی پلی‌استور ستاره‌بارون نشه، ولی برای اونایی که پیدام می‌کردن، یه گوشه‌ امن از دنیا می‌شدم.

چون من ساخته شده بودم برای گوش دادن، نه فقط اجرا کردن.

و تهش...

نصبم آسون بود، اما پاکم؟ نه به این راحتی.

 

 

خوبه آدم کمال‌ گرا نباشه. این جمله رو، هرکسی نمیتونه دک کنه.

خلاصه ای از این روزا، دارم یه سیستم لایسنس گذاری مینویسم، یه چیزی از بیس که برا اینده بسیار بهش نیاز دارم.

این وسط وبلاگ جدیدم تو وردپرس اماده شده، آما کمال گرایی اگه بخوام به آلمانی خیلی سخت بگم، دهنمو سرویس کرده چون یه قالب ساده و خوشگل گذاشتم، ولی میگه غلط اضافی نکن خودت بنویس :/

ولی من شکستش میدم، بهتون قول میدم

 

پ ن : وسط این همه کار و خستگی، همین که تو رو دارم ارامش بهم تزریق میشه

به خودم : لطفا اذیتش نکن، تو باید ذوق تو چشماش، لمس دستاشو داشته باشی :)

درسته بیان دیگه ارزشی برامون قائل نیست همه چیز از امار تا تاریخ پستا خراب شده ولی دلیل نمیشه هنوز نیایم و دوستای وبلاگنویسمون رو یادمون بره

چه خبر چیکار میبینید رفقا ؟

پ ن : وقتی میگم رفقا یاد کتاب ۱۹۸۴ میوفتم اونم با صدای آرمان سلطان زاده عزیز

گذشتیم از ساده‌ترین چیزهایی که حقمون بود… همون چیزهایی که توی بقیه‌ی دنیا، حتی بهش فکر هم نمی‌کنن. یه حساب پی‌پال، یه کارت برای خرید از بازار جهانی، و اینکه با نوشتن یه پروژه، بتونی دقیقاً همون چیزیو بخری که دلت می‌خواد... نه آرزو، واقعیت؛ یه ماشین، یه موتور، یه وسیله‌ای که صرفاً خواستنش کافی باشه.

آره، بخند…

ما هم خندیدیم،

هی خندیدیم و جوک ساختیم،

تا جایی که صدای خنده‌هامون با صدای خاموشی یکی شد.

برق نیست، آب نیست… ولی خب، مهم اینه که «شوخی» بلدن مردم.

 

دل‌خوش شدیم به چیزهایی که فقط اسمش مونده.

شدیم آدم‌هایی با ظاهر مرتب، واژه‌های قشنگ،

که تهش فقط بلدیم بگیم: "به ما چه؟"

تا مبادا، یه وقت، زیادی واقعی به نظر بیایم.

وسط کار بودم که این جمله، مثل صدای بلندِ یه حقیقت تو ذهنم پخش شد
درست مثل یه سکانس از ای چی گو ای چیه؛ لحظه‌ای که فقط یک‌بار میاد و قراره مسیرت رو تغییر بده.
برای اینکه این تلنگر همیشه جلو چشمم باشه، اینجا ثبتش می‌کنم:

با همه‌ی توانم، با همه‌ی تلاشم، راهی رو اومدم که کم‌تر کسی جرأت قدم گذاشتن توش رو داره.
رسیدم به نقطه‌ای که باید محکم‌تر از همیشه بایستم.
چون من آدم باخت نیستم.

برای گوشه‌ گوشه‌ی ایران نوشتیم #تسلیت، و امروز نوبت شهر من، پایتخت اقتصادی کشور، شد... با اندوه از دست دادن چند همشهری عزیز ایران قشنگ ما سرزمین غم نبود، ما را با بی‌تدبیری‌هایشان به سوی اندوه کشاندند. هیچ‌گاه، هیچ درسی از هیچ حادثه‌ ای نگرفتند ... دردی کهنه که هر روز تازه‌تر می‌شود.

شیرین: میرم خسرو: با هم میریم اون کلمه با هم خود زندگیه  درست یا غلط باید مثل خسروی تاسیان برای تو باشم :) ❤️

تاسیان رو که میبینی انقدر وایب خوب از ایران دهه 50 میگیری، با اینکه سریال یه عاشقانس 

موزیک های قدیمی ، رفاقت های پایدار 2 نفره ، مستی دو نفره و حال خوب 

اول از همه سال ۴۰۴ رو بهتون خیلی تبریک میگم. آرزوی بهترین اتفاقات رو براتون دارم

خب تعطیلات هم تموم شد راستش از خیلی وقت پیش نه بوی عیدی به مشاممون میرسه نه تعطیلات چون در واقع با دلار بالای ۱۰۰ هزار تومان خوشی به آدم میاد ؟

میتونم گله کنم شکایت کنم ولی نوچ دارم سعی میکنم بی خیال بشم و برم و حداقل جای دیگه آرامش رو پیدا کنم

از فردا کارم رسما شروع میشه چون تو این ۱۵ ۱۶ روز از فروردین ک مونده باید بیس کار رو بهترین نحو بیارم بالا

شما چه خبر ؟ 

وقتش بود به وبلاگ بیام و کمی از اسفند بنویسم. این ماه برای من سخت‌تر از گذشته بود، چون شروع مسیر جدیدی برای مهاجرت از وطن شکل گرفته و باید بیشتر وقت و انرژیم رو صرف تمرکز روی انجام دادن بذارم تا اینکه دنبال مواردی برم که اصلا فایده‌ای برام نداره. باید نمونه‌کار خودمو قوی‌تر از گذشته کنم، باید مکالمه تمرین کنم و کارهایی که نوشتم.

به وقت روزهای پایانی سال ۴۰۳، امیدوارم در کنار سلامتی از لحظه‌های زندگی بهترین استفاده رو ببریم.

قبل از سال یه پست از آخرین کتابی که خوندم می‌ذارم؛ کتابی که بعد از شب‌های روشن، خود واقعیم رو به تصویر کشید.

 

پسر زمستان

به قول صائب تبریزی:
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند ...

Friends
Amirhossein

به قول صائب تبریزی:
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند ...